خواب‌های نیمه رنگ



تا یک سال وبلاگم خراب بود، از پشتیبانی بلاگ گفتن که باید با رایانه وارد بشی و راهی نداره. الان تبلت گرفتم تا بهتر ببینم، بخوانم و اگه تونستم بنویسم. دراین سال هرچی زور زدم نتونستم مطلب آپلود کنم. البته بین این خرابی به بیان بلاگ وفادار بودم و مهاجرت نکردم. بازم سلام دوستان. 


​​​​​ف-ح ام گم شده، کنار دریا با سیگاری نیمه سوخته و یک گیلاس شراب منتظرم که بیاید و دست در پشتم بگذارد و با آهی بنشیند و بگوید سلام، بلاخره اومدم و لبخند بزند. منم نگاهش بکنم و با یه لبخند بگم سلام و به نوشیدن ادامه بدهم و این لحظات در این نقطه تا هزاران سال متوقف شود. 


درحال گذارن یک دوره‌ی دگرگیسی روحی و تا حدی جسمی هم هستم، باوجود اصالت وجودی مثبت این کنش؛ اتفاقاتِ گریپذیر گاها باعث می‌شوند قطعه‌های منفی‌ی نیز بدنه این دوره را دستخوش تغییراتی به نفع خود کنند. 

الان قصد ندارم از خود دگرگیسی بنویسم و ماهیت اصلی آن را قصد توضیح دادن ندارم، صرفا ازین اتفاقات مقطعی در قطعه‌های لحظات زندگی عصبانی‌ام! نه آنکه انتظار نداشتم، بلکه میگم حداقل دراین دوره‌ی خاص حداقل درین مورد خاص پیش نمی‌اومدن، مثلا؛ 

می‌خواهی به معنویات رجوع کنی و باور کنی که اصل زندگی هستن و مادیات بالکل از لحاظ فیزیکی حتا بهشون وابسته‌ن و درین حیطه درحال گذر هستی که مشکلات عاطفی برات پیش می‌آیند. چون ذهنیات شخصی‌ت نیز طبیعی نیست و نگاهت با محوطه‌ات فرق دارد خب این مسایل باعث می‌شوند نتوانی از پس مشکلات آنطور که باید بربیایی. خب، حالا بخواهم تصمیم بگیرم می بینم میان‌بر است و اصلا با اخلاقیات لعنتی من همخوانی ندارد و خطا محسوب میشود. هرچند جامعه و اجتماع کاملا میتوانند به نفع من کنار بکشند اما معیارهای انسانی گلوم رو می‌فشارن! 

گاهی احساس میکنم سعی ام فقط توجیه کردن خودم و چشم بسته ادامه دادن است، فقط امیدوارم یه جای این گره لعنتی کور نشود. 

ولی یک امید واهی از قدیم با من بوده، الان دوره‌ قوت‌ش محسوب می‌شود و دگرگیسی امیدوارم اتفاق بیفتد و من با لباس سبز جدید مثبت به بازار زندگی با شمایل متفاوت روانه شوم. 

 


بیست و نهم شهریور ماه تاریخ تولد من هستش! 

چه اتفاقی افتاده؟ بدون هیچ‌گونه هماهنگی قبلی یک وجود پا به عرصه هستی گذاشت، روی کره‌ای سنگی که غالب سطح‌ش رو آب پوشانده، بهش میگن زمین. 

این زمین نقطه‌هاش خیلی متفاوت است، اما اینکه کجا بهتره! نسبی هستش. بهترش میکنن. 

یکی منطقه‌اش ریگ‌زار بوده، گلستانش کرده، پول و ثروت واسه ملتش بهم زده و حالشون خوبه. یکی هم کنار دریا و در باغ و مزرعه و کوهپایه و فلان جا شده نقطه موردنظر زندگی‌اش، اما گند زده به نقطه و زندگی و خودش. 

اصلا خسته میشیم اگه این نوع مسائل رو بشماریم، از مطلقاش بگیم، از نسبی‌هاش، از استثناها، از شانس‌ها و خیلی قواعد دیگه! اما در کل بعضی‌ها در بعضی جاها حالشون بیشتر خوبه :)

 

خب این موجود وقتی به وجود آمد و جزو هستی شد، داشت شکل می‌گرفت و بزرگ‌تر می‌شد و در این حین بگم که خیلی راضی بود (اجازه بدین صورتم رو اون‌ور کنم و کمی یواشکی بخندم، خب ببخشید، تموم شد). خب بدبخت داشت بزرگتر میشد، هنوز کوچیک بود، متقاعبا فکر، ذهن و مغز نیز کوچیک بود! البته در همون حین راضی بودن به کلیاتی برمیگشت که دست خودش نبودن، خب! همون چیزای که همه ما انسانها از هر قوم و ملیت و جغرافیا و باور وقتی کوچیک هستیم و هنوز شکل نگرفتیم و دنیا و زمین رو اصلا نشناختیم، از همون چیزامون راضی هستیم.

 

یهو دید مغزش فیزیکا کامل شکل گرفت، ذهن شروع به کنکاش کرد، تجارب گرد هم آمدن و استنتاج شروع شد! چی شد؟ 

بغض، گریه، پشیمونی، ناراحتی و این چیزا جزو لاینفک زندگی این بشر پیچیده لامذهب هستن و اصلا ازش گریزی نیست، حتا دراگ لعنتی نیز کثافت به تمام معناست، مقطعی و جزءجزء عمل میکنه، اما اینقد بهش محتاج است این بشر بدبخت که هرروز بیشتراز دیروز آویزونش است، مثل ن هرجایی اصلا براش مهم نیست که داره مثلا روحش رو هم میفروشه! البته این ن کارشون شرف داره به بشری که وابسته به دراگ لعنتی است. آخ شاید بگم که تقصیر نداره، مسئله مثل همیشه پیچیده شد. همین پیچش‌های لعنتی هستن که آدم وقتی یاد اتفاق بیست و نهم شهریور لعنتی می‌افته باز میره تو فکر! 

 

این تفکر سرانجام خاصی نداره، چون کاری نیست که بشه این رو تغییر داد. فقط همین خود است که در دستان خود است و باید از خود خود نگه‌داری کند که بیخود نشود زندگی‌اش! 

 

سالروز پیدایش بنده . باشد. این جای سه نقطه واقعا باید چی گذاشت؟ 


مدتیه وبلاگم بخاطر عوض کردن گوشیم درست شده و هی دوست دارم یه مطلبی بذارم و میدونین من با الهام شدن به ذهنم یهویی می‌نویسم اما از شما چه پنهون اینهمه به ما الهام شد و ننوشتیم که دیگه قاصد الهامامون هم حوصله نداره! 

ولی می‌نویسم، حتا شده برای یک نفر که دوست داره بخونه. ولی کاش می‌شد می‌فهمیدم که آیا ف. ح همکلاسی قدیمی یه بار به اینجا سر زده، شخصی که غالب عاشقانه‌ها بخاطر نگاه آخرش بود و خودم جرات نداشتم قبول‌شون کنم و متاسفانه همش به این و اون نسبت می‌دادم‌شون :/

دنیا همینه دوستان اغلب اونای که میگیم حقیقت نیستن و حقیقتا همیشه اون پشتا قایم شدن و دوست ندارن خودشون رو نشون بدن! اصلا کسی که رو که قلبا دوست داشته باشی جرات نمیکنی بهش بگی و اصلا نمی‌تونی بهش نگاه کنی و نمی‌تونی وقتی بویش به تو خورد اون آدم عاقل و سالم قبلی بشی!  اصلا هرکی رو که قلبا دوست داری بهتره  بهش نرسی، مطمئن باش از جهات مختلفی به نفع همه مون است. 


یکی زله مسجدسلیمان و دیگری صعود نفت مسجد سلیمان؛ راجب این دوتا اتفاق میخواستم بنویسم، مدتها پیش.فقط در حد تاسف و تبریک،اما  وبلاگم اون موقع‌ها خراب بود.

الان بابت برد نفت خوشحالم، هرچند قبلنا که اهل فوتبال بودم پرسپولیسی بودم، بهانه ای بود واسه یادآوری!

دنیا می چرخد. 


امروز دلم خواست یک لیست کمی تا حدودی نیمه بلند بالا بنویسم!

این لیست راجب اسب‌های است که درحین وحشی بودن در جنگل‌ها و کوهستان‌ها رام کردم و جزء افتخارات نرینگی ام محسوب می‌شدن. نشانگر چیزی به روح و ذهنم بودن که میگفتن​ تو تونستی برای نسل خود یک مکان برای رشد و نمو پیدا کنی. چیزی که از پدربزرگان اولیه ام​ که جزو انسان‌های اولیه بودن مشترکا به ارث بردم:/

فقط مسئله لعنتی اینجاست که نمیتونم لیست بزنم چون فردا کسی دیگه لیستی می‌زند و پس فردا کسی دیگه من نمی‌خواهم اسب احتمالی از من در لیست کسی باشد و افتخارم من را دوباره دور بزند و ذهنم بخواهد افتخارم رو پس بگیرد. پس متاسفم، لیست رو به لحظه خیلی دورتری در وقت دیگری موکول میکنم. 

اما این رو می‌گویم که حمی بهترین اسب من بود که میتونستم در جنگل‌های بکرخودم داشته باشم که دارم اش. اسب حیوان نجیبی است از شیر و آهو نجیب تر، بشکلی که من عزیزترینم رو میتونم به اسب تشبیه کنم. 

ادامه مطلب


جانانم! 

تو کدامین حسی؟ فیک و بدلی هستی یا میتوان در تو حیات و روحی را هنوز فارغ از مال و منال و پول جستجو کرد؟  من بوی گَزِْ روح تورا میخواهم جانانِ جهانم. میخواهم گذشته را نادیده بگیرم و به آینده خودمون چشم بدوزم.

 نه به درک میروم، نه گم میشم» سعی میکنم برای تو و خودم بمانم. 


شرکت بیان یه مسئله ای که داره این است که نمی‌تواند به مشکلات اعضای خود و وبلاگ‌نویسان رسیدگی کند.» 

من در بلاگ اسکای هم مینویسم، تقریبا به تمام ایمیل‌ها و نظرات درسریع‌ترین زمان پاسخ میدهند و راجع به مشکلات و باگ‌ها و خطاهای وبلاگ‌تون حتما بهت مشاوره و راهنمایی میدهند، فقط امکان مهاجرت فعلا فراهم نیست! یعنی من با بیش از صد نوشته و مقاله که با تاریخ و زمان ثبت‌شدن‌شون بشه به وبلاگ دیگه منتقل‌شون کرد روبرو هستم، خب عملا با کپی پیست کیفیت مطالب و نوشته به ‌‌شد افت میکند و کار بسیار طاقت‌فرسای است.

 

قبلا من به وسیله گوشی موبایل نمیتونستم در اینجا تا یک سال پست بزارم، دقت کنید یک سال از نوشتن در دفترچه آنلاینی که سالها روش وقت صرف کردم و دوستان مجازی و واقعی خیلی خاص و معمولی ام کلن من رو به اینجا می شناختن، از فیسبوک و باقی شبکه‌ها اجتماعی خداحافظی کرده بودم، اما شرکت بیان من رو از نوشتن محروم کرده بود.

درست است که خدمات رایگان میدهد اما براساس همین تعداد اعضا است که اعتبار شرکت بالا میرود، میتواند مشتری و مشترک جدید جذب کند، تبلیغات جذب کند و کلن براساس تعداد نویسندگان و استفاده کنندگان از محصولات شرکت میتواند به عنوان یک غول باقی بماند! 

خلاصه بعد از دهها ایمیل و نظر گذاشتن و زنگ زدن، بهم گفتن شما برو بوسیله رایانه و لپ‌تاپ آنلاین شو تا بتونی پست بگذاری و متون تو امکان انتشار پیدا میکنند!

 

اصلا توجه نکردن که ممکنه من در سفر باشم و بخواهم پست بگذارم، یا بیشتر نوشته‌های من از اسکله و محل کارم هستند و مسئله دیگه اینکه من برای مدتی خونه مادربزرگ، دایی و خواهرم هستم! اصلا من رایانه ندارم و از کجا معلوم درآمد و وضعیت مالی من توان خرید لپ‌تاپ رو داشته باشد. و خنده‌دار اینکه من بوسیله رایانه یا لپ‌تاپ دوستم از مغازه‌ش ورود کردم و بازهم نتونستم پست بگذارم، تا بعد از یک سال یه تبلت خریده بودم که بلاخره خودبخود درست شد و تونستم پست بگذارم. 

 

بهرحال بنده به پاس احترام به شرکت بیان و خاطره‌های خوبم از وبلاگم هیچ جا و در هیچ شبکه‌ای برعلیه بيان تبلیغات سوء انجام ندادم و حتا یک نقد منصفانه نیز نکردم. گفتم پیش میاد. من در گوگل پلاس آن زمان یک سلبریتی محسوب می‌شدم و پست‌هام بازخورد خوبی داشت! اما هیچ متنی برعلیه شرکت ننوشتم و میدونین که فضا برعلیه شرکت‌های خدمات دهی بلاگ‌نویسی وطنی زیاد جالب نیست و عده‌ای زیادی میگن باید برین از خدمات گوگل و وردپرس و. استفاده کنید. 

 

اما من بیان رو دوست دارم. ولی انگار بیان همچین حسی نسبت به دوستان و اعضای قدیمی ش ندارد، من سال نود و چهار عضو شدم و الان داره هزار و چهارصد شروع میشه. الان دوهفته میشه که نمیتونم آخرین نمایش و بازدیدکننده‌ها رو مشخصات‌شون رو باز کنم و کلن جزئیات این دوتا گزینه باز نمیشه! چندین بار برای شرکت پیام گذاشتم که مشکل دارم، نه جوابی اومده و نه درست شده.

 

اگه من رو مدتی ندیدید و احیانا خواستین پیدام کنین. 

Alipasabandari.blogsky.com


I'm waiting for u, plz back and msg me in my phone! 

یادته واتس‌آپ پیام گذاشته بودی و من ارجاعت دادم به این وبلاگ، اگه هنوزهم گاها سرمیزنی لطفا پیام بده، البته دیگه واتس آپی نیست و صرفا خود شماره است.

تو تنها کسی بودی که می گفتی که  خودم انگلیسی بلدم»! 


حمی‌جانم، طعم و حس و بوی تو در وجودم بدون شعار رخنه کرده است، چون مکیدمش و من رو سرشار کرده است، هرچی بیشتر نباشی من بیشتر عاشق می‌شوم!

چندماه باقی مانده است؟ بشماریم! 

این وسط کرونا آمد و زد همه برنامه‌ها رو شکل دیگری بخشید، اما تک اتاق‌مون در چندصد متری اقیانوس آماده است، پنجره‌ایی که هوایش خالص از اکسیژن دریاست، از قطب جنون و جنوبگان سرچشمه میگیرد و مستقیم به تن عور من و تو پشت پنجره میخورد و کرک‌های طلایی پوست تورو نوازش میکند و به صورت من و ته ریش‌های عرق کرده زمختم میخورد و بوی توتون سیگار و الکل را ازش برمیدارد و در اتاق کوچک‌مون می‌چرخد و به سقفش که چوب‌هایی از سرزمین سیبیری است می‌چسپاند!

ببین تمام دنیا در همین اتاق من و تو خلاصه میشود، از جنوبگان تا شمالگان.

از قطب جنوب تا سیبیری. دیدی دنیا چه کوچیک است، تمامش در اتاق کوچک من و تو خلاصه می‌شود. همین. 


یه جمله‌ایی که همیشه من رو به وجد میاره اینه که،  علی / اعجاز بیا چای‌ت رو بخور» و من خوشحال و پراز انرژی برمیگردم طرف استکانم!

اما همین جمله نیز گاها چنان توی ذوقم می‌زند که حداقل در همون لحظه حالم مساعد‌ بودن رو از دست میده، و این زمانی است که بعدِ این جمله برمیگردم و میبینم چای‌ام یک سیاهِ پررنگ است!

این چای قرار بود که اول با شیر قاطی شده باشد و شیرین شیرین هم چنین.  اما وقتی بدون شیر است باید کم‌رنگ، شیرین و بازهم شیرین باشد. کم رنگ با لکه‌های حل شده‌ی شبه‌خون که قرمز است و انگار به چای هویت بخشیده است و به من روحیه. نه انگار که در چای اول قیرریخته‌ان و بعدش تریاک درش تا تونسته‌ان آب کرده‌ان و سرِ آخر زهرِ مشهور هلاهل هم روش! چای شده این؛ سیاه و تلخ. این ضدحال تاریخی من در هردفعه است که دفعه پیش پیش‌اش هیچ است. 

 

چای ام باید شیر قاطی‌اش باشد، چای ام باید قرمزِ کم رنگی باشد که انگار صورت دختربچه‌ سیزده ساله سفیدی است که بهش گفتن چقد خوشگلی و سرخ شده است. آره قرمز و سرخ. 

چای حیات بخش ترین نوشیدنی دنیاست و تو هردفعه با ولعی بیشتر می‌نوشی و هرگز روز دوم‌ش، حتا ساعت دومش نمیگویی زیاد خورده ام، دیگه نمیتونم. چون مثل هیچ نوشیدنی دیگری نیست که چهار روز پیاپی روزی چهاربار بخوری و دلت رو بزند، چون چای با روح سروکار دارد. 

چای‌ام رو بریز، میخوام بروم سراغ خانه‌ای بدنام» نجیب محفوظ بزرگ. لطفا!

 

اعجاز پسابندری / علی بلوچ


پرده‌رو بزن کنار، بیرون رو نگاه کن، ببین هیچ کبوتری رو در حال دویدن میبینی؟ به اون کلاغ نشسته روی آنتن ساختمون روبرو نگاه کن، به نظرت عجله داره؟ یا اون گربه‌ی توی کوچه، در حرکتش بین زیر این پراید تا اون پژو شتابی میبینی؟ اصلا شده هیچ‌وقت موقع سریع ردشدن بهت تنه‌ بزنه؟ توی تمامی مستندهای حیات‌وحش فیل قدم میزنه، زرافه راه میره و جغد آروم نگاه میکنه، حتی سریع‌ترین حیوانات هم فقط به وقتش میدوئن، چون دیوانه نیستن، تنها دیوانه‌ی زنده‌ی دنیا انسانه، آدمیزاده که هنوز تفاوت بین درحرکت‌‌بودن و شتاب‌کردن‌ رو نفهمیده و فرق بین خواستن و اصرارداشتن رو متوجه نشده، هرچی بیشتر تجربه میکنم بیشتر می‌فهمم که هیچکس بسادگی خودخواه، مغرور، و یا بی‌ملاحظه نیست، چسبوندن این صفت‌های یه‌کلمه‌ای به بقیه معمولا برای راحت‌‌تر کردن کار خودمونه، آدم‌ها فقط مضطربن، احساس بی‌پناهی میکنن، دلهره دارن که مبادا نوبتشون نشه، برای همینه که از زبونشون بیشتر از چشمشون کار میکشن، و با آرزوهاشون بیشتر وقت میگذرونن تا با صبرشون، گذر زمان و ایام فقط براشون پیام‌آور دیرشدگیه، چله‌ی زمستون بذر میکارن و بیقرار جوونه نزدنش میشن، شوخی نیست اما خرس و مورچه و زنبور بیشتر از آدمیزاد مفهوم زمان و زندگی رو فهمیدن، حیوانات آروم‌ترن چون اصلا قرار نیست زرنگ باشن، چون به حکم غریزه بخشی از کار رو به خود زندگی سپردن و از قضا روزگار هم معمولا پشیمونشون نکرده، آخر شب که برسه اون کبوتر و کلاغ‌ و گربه‌‌ی محل شما مثل همه‌ی کبوترها و کلاغ‌ها و گربه‌های مابقی دنیا به خواب میرن، سهم همه‌ی حیوانات از آرامش برابره، شاید چون خودشون خرابش نمی‌کنن، به من ربطی نداره، هرچقدر میخوایید بدویید، ولی لااقل تنه نزنید، ممنون. 

*سبیدو*


امروز دلم خواست یک لیست کمی تا حدودی نیمه بلند بالا بنویسم!

این لیست راجب اسب‌های است که درحین وحشی بودن در جنگل‌ها و کوهستان‌ها رام کردم و جزء افتخارات نرینگی ام محسوب می‌شدن. نشانگر چیزی به روح و ذهنم بودن که میگفتن​ تو تونستی برای نسل خود یک مکان برای رشد و نمو پیدا کنی. چیزی که از پدربزرگان اولیه ام​ که جزو انسان‌های اولیه بودن مشترکا به ارث بردم:/

فقط مسئله لعنتی اینجاست که نمیتونم لیست بزنم چون فردا کسی دیگه لیستی می‌زند و پس فردا کسی دیگه من نمی‌خواهم اسب احتمالی از من در لیست کسی باشد و افتخارم من را دوباره دور بزند و ذهنم بخواهد افتخارم رو پس بگیرد. پس متاسفم، لیست رو به لحظه خیلی دورتری در وقت دیگری موکول میکنم. 

اما این رو می‌گویم که حمی بهترین اسب من بود که میتونستم در جنگل‌های بکرخودم داشته باشم که دارم اش. اسب حیوان نجیبی است از شیر و آهو نجیب تر، بشکلی که من عزیزترینم رو میتونم به اسب تشبیه کنم. 

 

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها